پرده اندکی کناررفت وهزار راز روی زمین ریخت.
رازی به اسم درخت،رازی به اسم پرنده،رازی به اسم انسان!
رازی به اسم هرچه که می دانی...
وباز پرده فراافتادوفروافتاد.
وآدمی این سوی پرده ماندبابهتی عظیم به نام زندگی،که هرسنگریزه اش به رازی آغشته بودواز هرلحظه ای رازی می چکید...
دراین سوی رازناک پرده،آدمیان سه دسته شدند.
********
گروهی گفتند:هرگز رازی نبوده!رازهارانادیده انگاشتند!!!!
خدانام آنها راگمشدگان گذاشت.....
********
وگروهی دیگرگفتند:رازی هست اما ما آن رامی گشاییم؛
ومغرورانه رفتندتاگره ی راز وزندگی رابگشایند.
خداگفت:توفیق باشماباد.پاداش تلاشتان راخواهیدگرفت.
امابترسیدکه در گشودن همان راز نخستین وابمانید...
********
گروه سوم اما، سرمایه ای جز حیرت نداشتند وگفتند:
درپس هر رازی،رازی است ودر دل هر راز،رازی...
جهان راز توست وتورازی وماراز!!!توبگوچه بایدکردوچگونه بایدرفت.
خداگفت:نام شما رامؤمن می گذارم...
خود،شمارا راه خواهم برد.دستتان رابه من بدهید.
آنها دستشان رابه خدادادندوخدا آنهارالابلای رازها عبور دادودر هر عبور رازی گشوده شد.
********
وروزی فرشته ای دردفترخودنوشت:
زندگی به پایان رسید.
ونام گروه نخست ازدفترآدمیان خط خورد؛
گروه دوم درگشودن رازاولین واماندند؛
وتنها آنانکه دست دردست خدادادنداز هستی رازناک به سلامت گذشتند....
نظرات شما عزیزان: